چیزی آرامشم را به هم ریخته، کلافه ام کرده،صداهای گوش خراشی در سکوت محض آزارم می دهد، خیلی وقت است به خودم سر نزده ام، باید یک قرار ملاقات با خودم بگذارم و با خودم حرف بزنم، باید ببینم دلیل این ناآرامی چیست، شاید مشکلی پیش آمدهو باید به خودم کمک کنم، تلفن را برمیدارم و شماره ی خودم را میگیرم، قبل از بوق زدن جواب می دهد: میآیم 

و ارتباط قطع می شود، انگار خیلی وقت است منتظرم بود، حتی آدرس را نپرسید، لابد می داند، ساعت را هم نپرسید، لابد این را هم میداند؛ همین الآن

شال و کلاه می کنم و در خیابانی خیالی قدم میزنم، این خیابان در تاریکی شب با این نورپردازی ها چقدر رویایی ست، سایه ای آنطرفتر نشسته و فلوت میزند، غمگین میزند شاید دلش تنگ کسی هست که نیست، دو عاشق روبرویش نشسته اند و دست در دست هم و لبختد به لب نگاهش میکنند شاید به گوش آنها نواختنش عاشقانه است، نم نم بارانی که به صورتم می خورد باعث می شود نگاهم را بگیرم از آنها و به آسمان نگاه کنم، خبری از صداهای آزاردهنده نیست، از وقتی با خودم قرار گذاشته ام همه چیز در آرامشی عجیب فرو رفته، به کافه ی خیالی میرسم، خودم را میبینم که منتظر پشت میزی نشسته است، لبخند میزند، لبخند میزنم، مینشینم روبرویش، گارسون قهوه میآورد و میرود، می گوید میدانستم چه میخوری، حرفهایش را در قهوه میریزد و هم میزند، آنقدر هم میزند که اثری از آنها نمی ماند، قهوه را تعارف میکند، میخورم، بدون حرفی، بدون لبخندی، بدون وقفه، مزه ی آرامش می دهد، چشمانم را می بندم تا مزه آرامش را در بند بند وجودم حس کنم، آرام می شوم، کلافه نیستم، صدایی آزارم نمیدهد، چشمانم را باز می کنم و به خودم که روبروی آینه ایستاده ام و به خودم زل زده ام نگاه می کنم، لیوان قهوه را در مشتم میفشارم، چه خوب است گهگاهی با خودم قرار گذاشتن.

23 خرداد 96